بد جوری داره روزها می گذره
هر روز می خواهم چیزی بنویسم ولی نمی دونم چرا زود شب می شه
و من مطئنم که حرفی برای گفتن ندارم
شاید
به خاطر اینه که فکر می کردم خدا منو دوباره آورده و دیگه یه فرق اساسی کردم
اما هر چه گذشت دیدم که اوضاعم هنوز خیلی خراب
و هنوز اندر خم یک کوچه ام
همین
ولی تازه گی ها دارم داستان زندگی ام رو نگاه می کنم بدون گفتن ای کاش ....
و به دنبال چرایی اتفاقات و نتایج آنها
اینکه چی شد...چرا ...به قول بعضی ها هدیه الهی آن چی بود؟
خوب بود یا بد
خیر بود ؟
و شاید چند سال دیگه , به امروز فکر کنم
که چرا این روزها بدون اینکه بفهمم چی داره می گذره ؛ گذشت
بدون اینکه حتی فکر کنم آیا من نمی تونم شرایط خودم رو عوض کنم ؟
اصلا از دست خودم کاری بر من آید یا همش تقصیر مه و ماه و خورشید و فلک است.....